سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
نویسندگان وبلاگ
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 11671
کل یادداشتها ها : 6
خبر مایه


بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صلی علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم

زکریا،پسرابراهیم،با آنکه پدر ومادر وهمه فامیلش نصرانی بودند و خود اونیزبرآن دین بود،مدتی بود که در قلب خود تمایلی نسبت به اسلام احساس می کرد؛وجدان و ضمیرش او را به اسلام می خواند. آخر برخلاف میل پدر و مادر وفامیل،دین اسلام اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
موسم حج پیش آمد.زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت. ماجرای اسلام خود را برای امام تعریف کرد. امام فرمود:«چه چیز اسلام نظر تو را جلب کرد؟»گفت:«همین قدر می توانم بگویم که سخن خدا در قرآن که به پیغمبرخود می گوید:«ای پیغمبر!تو قبلا نمی دانستی کتاب چیست و نمی دانستی که ایمان چیست اما ما این قرآن را که به تو وحی کردیم نوری قرار دادیم و به وسیله این نور هر که را بخواهیم رهنمایی می کنیم(شوری-52)»درباره من صدق می کند.»
امام فرمود:«تصدیق می کنم،خدا تو را هدایت کرده است.»
آنگاه امام سه بار فرمود:«خدایا خودت او را راهنما باش.»سپس فرمود:«پسرکم!اکنون هر پرسشی داری بگو.»جوان گفت:«پدر و مادر وفامیلم همه نصرانی هستند،مادرم کور است،من با آنها محشورم و قهرا با آنها همغذا می شوم،تکلیف من در این صورت چیست؟»
- آیا آنها گوشت خوک مصرف می کنند؟
- نه یابن رسول الله،دست هم به گوشت خوک نمی زنند.
- معاشرت تو با آنها مانعی ندارد.
آنگاه فرمود:«مراقب حال مادرت باش.تا زنده است به او نیکی کن.وقتی که مرد جناز? او را به کسی دیگر وامگذار،خودت شخصا متصدی تجهیز جناز? او باش.در اینجا به کسی نگو که با من ملاقات کرده ای.من هم به مکه خواهم آمد،انشاءالله در منا همدیگر را خواهیم دید.»
جوان در منا به سراغ امام رفت.در اطراف امام ازدحام عجیبی بود.مردم مانند کودکانی که دور معلم خود را می گیرند و پی درپی بدون مهلت سؤال می کردند وجواب می شنیدند.
ایام حج به آخر رسید وجوان به کوفه مراجعت کرد.سفارش امام را به خاطر سپرده بود.کمر به خدمت مادر بست و لحظه ای از مهربانی ومحبت به مادر کور خود فروگذار نکرد.با دست خود او را غذا می داد وحتی شخصا جامه ها وسرمادر را جستجو می کرد که شپش نگذارد.این تغییر روش پسر،خصوصا پس از مراجعت از سفر مکه،برای مادرز شگفت آور بود.یک روز به پسر خود گفت: «پسر جان!تو سابقا که در دین ما بودی ومن وتو اهل یک دین ومذهب به شمار می رفتیم،این قدر به من مهربانی نمی کردی؛اکنون چه شده است که با اینکه من وتو از لحاظ دین ومذهب باهم بیگانه ایم،بیش از سابق با من مهربانی می کنی؟»
- مادر جان!مردی از فرزندان پیغمبر ما به من این طور دستور داد.
- خود آن مرد هم پیغمبر است؟
- نه،او پیغمبر نیست،او پسر پیغمبر است.
- پسرکم!خیال می کنم خود او پیغمبر باشد،زیرا این گونه توصیه ها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه کس دیگری نمی شود.
- نه مادر،مطمئن باش او پیغمبر نیست،او پسر پیغمبر است.اساسا بعد از پیغمبر ما پیغمبری به جهان نخواهد آمد.
- پسرکم!دین تو بسیار دین خوبی است،از همه دین های دیگر بهتر است.دین خود را بر من عرضه بدار.
جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد.مادر مسلمان شد.سپس جوان آداب نماز را به مادر کور خود تعلیم کرد.مادر فراگرفت،نماز ظهر ونماز عصر را بجا آورد.شب شد،توفیق نماز مغرب ونماز عشاء نیز پیدا کرد.آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد،مریض شد و به بستر افتاد.پسر را طلبید وگفت:
«پسرکم!یک بار دیگر آن چیزهایی که به من تعلیم کردی تعلیم کن.»
پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر وفرشتگان وکتب آسمانی وروز بازپسین را به مادر تعلیم کرد. مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری وجان به جان آفرین تسلیم کرد.
صبح که شد،مسلمانان برای غسل وتشییع جنازه آن حاضر شدند.کسی که بر جنازه نماز خواند وبا دست خود او را به خاک سپرد،پسر جوانش زکریا بود.

اصول کافی،ج2،ص160و161
داستان راستان،ج2،ص229الی234،نوشته استاد شهید مرتضی مطهری(ره)






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ            
           



کد تقویم

قالب وبلاگ